شروع کردم به درست کردن سس سالاد و قصه را تعریف کردم: "بالای کوهی بلند پادشاهی زندگی میکرد که دختر زیبایی داشت. دختر که بزرگ شد و قرار شد عروسی کند، از چهار طرف دنیا شاهزادههای زیادی آمدند خواستگاری دختر. پادشاه سیبی طلایی داد به دختر و گفت هر کدام از شاهزادهها را که به شوهری انتخاب کردی سیب را به طرفش بینداز".
دخترها دور میز نشستند و دست زیر چانه منتظر بقیهی قصه نگاهم کردند. برای اولین بار فکر کردم چه بامزه که دختر شوهر انتخاب میکند و نه برعکس. دستم را که از روغن زیتون چرب شده بود کشیدم به پیشبند، "شاهزادهها گفتند هرچه دختر پادشاه بخواهد برایش میآورند. طلا و جواهر و حتی ستارهها و ماهِ آسمان".
سوفی گفت "خوش به حال دختر پادشاه. من اگر بودم ماه را میخواستم و همهی جواهرها و همهی شکلاتهای دنیا". دوقلوها باهم گفتند "هیس".
سس سالاد را هم زدم، "دختر پادشاه گفت طلا و جواهر و ماه و ستارهی آسمان به چه دردم میخورد؟ من از شریک زندگیام فقط یک چیز میخواهم: آتش عشق حقیقی".
دوقلوها به سوفی نگاه کردند که با دهان باز به من نگاه میکرد. نمک و فلفل زدم به سس، "خواستگارها تا کلمهی آتش را شنیدند با این خیال که شاهزاده خانم آتش راست راستکی میخواهد منتظر شنیدن بقیهی حرفش نشدند و تاختن رفتند دنبال آتش و شاهزاده خانم منتظر ماند".
زدم روی دست آرمینه که داشت از ظرف سالاد کاهو برمیداشت، "و شاهزاده خانم سالها و سالها منتظر ماند و منتظر ماند تا سرآخر از غم و غصه سرش را زیر انداخت و آنقدر گریه کرد که از اشکهایش برکهای درست شد و قصر پادشاه رفت زیر آب".
هر سه با سرهای کج نگاهم میکردند. ظرف سالاد را گذاشتم روی پیشخوان، "هر درخت بیدی که میبینید همان دختر پادشاهست که هنوز که هنوز سر به زیر گریه میکند و شاهزادهها همان شبپرهها که هنوز که هنوز شبها دور چراغها میچرخند تا برای شاهزاده خانم آتش ببرند".
|چراغها را من خاموش میکنم_ زویا پیرزاد|
+روزی این قصه رو برای کودکم تعریف خواهم کرد.
درباره این سایت