داشتم فکر میکردم که چقدر تونستم با این حس ِ لعنتی ِ " همیشه همه چیزت باید به حد عالی باشه پریسا" مبارزه کنم، به نتیجه درستی نرسیدم. نه این که تلاش برای عالی بودن بد باشه نه، ولی اگه مراقب نباشی و غرقش بشی به قدری جزئیوار و طاقتفرسا و انرژیبر و وسواسگونه میشه که خیلی آزار دهندست. راستش من بلدم خیلی خوب به آدمهای شبیه به خودم، این کمالگراهای طفلک، نسخه درمان بدم اما به خودم که میرسم به حدی میل به "بهترین عملکرد" درونم زیاده که حتا موقع چای ریختن تلاش میکنم بهترین چای عالم رو بریزم توی لیوان! شاید از بیرون نمای قشنگی داشته باشه و تحسین بشم و وقتی کارا خوب پیش میره از درون راضی باشم اما همیشه که همه چیز بدون خطا نیست و من هم "فرا انسان" نیستم!
این روزها کتابی میخونم به اسم "خودت باش دختر". گرچه از این حس ِ لعنتی ِ من حرف نمیزنه اما بی ربط هم نیست:
فصل اول:
1/ از مقایسه کردن خودم با دیگران دست برداشتم: من از مقایسه کردن خودم با دیگران دست برداشتم و همچنین از مقایسه کردن خودم با کسی که فکر میکردم قرار بوده باشم نیز دست برداشتم. مقایسه کردن لذت را میکُشد. تنها فردی که باید از او بهتر باشی کسی است که دیروز بودهای.
2/ اطرافم را پر از انرژیهای مثبت کردم: حتی وقتی دربارهاش مینویسم هم مو به تنم سیخ میشود چون این جمله بیشتر شبیه پوستری است که در کلاس ورزش روی دیوار نصب شده باشد اما چه این جمله زیبا باشد چه نه، حقیقتی مسلم است. آنچه اطرافت را پر کرده تو را شکل میدهد. تو همان کسی میشوی که در گوشت خوانده میشود. اگر خودتان را رو به سقوط میبینید یا فکر میکنید که در فضایی منفی و دل مرده زندگی میکنید بهتر است نگاه دقیقتری به افراد و چیزهایی که هر روز میبینید بیندازید.
3/ چیزهایی را که خوشحالم میکردند مشخص کردم و همان کارها را انجام دادم: به نظر میرسد این مشخصترین و واضحترین ایدهی دنیاست اما در نهایت افراد کمی هستند که چیزهایی را انتخاب میکنند که باعث خوشحالیشان میشود. نه، منظور من این نیست که میتوانید با ماساژها و غذاها و مهمانیهای تجملاتی یک زندگی بسازید. منظورم این است که باید زمان بیشتری را صرف انجام کارهایی بکنید که روحتان را نوازش میدهد: پیاده رویهای طولانی، کم کردن میزان کارهایی که فکر میکنید وظیفتان است اما در واقع از آنها متنفرید. خواهر من، شما مسئول زندگی خودتان هستید و هیچ چیزی وجود ندارد که به شما بگوید حق زندگی کردن ندارید.
به چیزی که گفتم فکر کنید.
|خودت باش دختر_ ریچل هالیس|
این روزها، در حال ِِ خوب و دلگرمی ِِ بودن ِِ یار، مدام با خودم فکر می کنم، به خودم! به خودمون. به تب و تاب درونمون. به ذوق ساختن، به شجاعت و جسارتی که لازمه ی ساختن هست و دست ها، دست هایی که مینوازن و گرم می کنن. دست هایی که قول میدن به هم. دست هایی که قفل میشن به هم
+بمونه اینجا، حُسن ختام سال ِِ 97 :)
+سال نو همگی مبارک.
حاصل من شده سبز و دگرم از چه بود ترس و هراس ای یار؟
.
.
+فایل موزیک رو می بینید؟ اگر براتون باز نمیشه صد حیف
این همه نق نزنید و ننالید از آدم ها و کم لطفی هاشون. اگر که به کسی محبت می کنید/ لطف می کنید/ کمک می کنید/ مهربانی می کنید اما طرف یا طرف هاتون اهمیتی نمیدن/مغرور میشن و یا تغییر رفتار میدن، ایراد از شما نیست، ایراد از جمله ی محبت، محبت میاره نیست، ایراد از طرف مقابلتونه. طرف مقابلتون آدم حسابی نیست.
+ آدم حسابی ها معنی مهربونی و عشق و محبت رو میفهمن. اگر نفهمیدن اگر بی توجه بودن اگر عوض شدن اگر فکر کردن خبریه بریزیدشون دور. بریزید دور این آدم های سیاه و متوهم و ناحسابی ِِ زندگیتون رو این سال نویی.
+ناراحت میشم وقتی فکر میکنید غرور و خودخواهی جذابیت میاره.
+ناراحت میشم وقتی فکر میکنید همه ادم ها ناحسابی اند.
+ناراحت میشم وقتی به خاطر ادم های اشتباهی، از شخصیت خوبتون دور میشید.
از بین شاخ و برگ درختا نور گرم خورشید پخش شده بود روی زمین. دستم رو گرفته بودم روی باریکهی نور، گرمای خورشید رفته بود به جانم و گرمم کرده بود. صدای آواز پرنده از همه جا میاومد و صدای خش خش قدمهام روی زمین نارنجی. نگاهم به تصویر تکه تکه ی پشت درختا بود. به آبی مطلق آسمان. چند قدم که برداشتم از پشت شاخه ها به یک برکه رسیدم. دیدنی بود؛ انعکاس نور روی زلالی آب و نسیمی که لرزش کمی به آب میداد. پام رو درون برکه گذاشتم. خنکی دلپذیری داشت. پیش رفتم. پیرهنم روی آب رقص میکرد
برای چند لحظه دلم خواست بشم شش ساله. موهام رو خرگوشی ببندم. با کمک مامانم سرهمی جینم رو با تی شرت نازک قرمزی تنم کنم. ساعت مچی عروسکیم رو بندازم به مچ دستم. جوراب سفیدی که تور خوشگل بالای کشش داره رو پام کنم. کتونی صورتیم رو بپوشم و برم پارک. از نور خورشیدی که میتابه بهم موهام طلایی بشه و دست و صورتم آفتاب سوخته. انقدر وراجی و جیغ جیغ کنم و سرسره و تاب سوار بشم که خسته و عرق کرده روی شونه ی بابام خوابم بره
من همیشه مخالف تستهای شخصیت شناسی و امثالش بودم چون به نظرم درون آدمیزاد هیچ چیزی صفر و یک نیست و دستهبندی کردنها خیلی بیرحمانه می تونه باشه. اما قبول دارم که تستهای استاندارد کمک کنندس به شناخت بیشتر خودمون، برای پررنگ تر کردن خوبیها و پر کردن حفرهها و یا حتا پذیرفتن خیلی از رفتارهامون. خوبی تستی که دادم این بود که مشخص کرد به عنوان یه دختر، کدوم الگوها درونم قوی تره و کدوم یکی ضعیف تر. تست شخصیت شناسیم بهم گفت که آخرین چیزی که باید بهش تموم این سال ها فکر می کردم ریاضی و مهندسی بوده! دیر فهمیدم کمی، حدود ده سال! گفت که دلیل این همه تب و تابم چی هست و این حس ِ نازک درون دلم از کجا میاد :)
+خودتون رو بیشتر بشناسید. اینجا
فصل چهارم:
1/ دوستانی که اهل قضاوت نبودند: ما اغلب از افرادی که اطرافمان را پر کردهاند تاثیر میپذیریم و شبیه آنها میشویم. اگر دوستان شما اهل غیبت و نیش و کنایه هستند، قول میدهم که این عادت در شما نیز ریشه میدواند و رشد میکند. وقتی دنبال یک جمع نه میگردید، دنبال گروهی باشید که باعث پیشرفت یکدیگر میشوند نه به گریه انداختن یکدیگر.
2/ کنترل کردن خودم: اگر همین الان هم اهل قضاوت کردن هستیم (بگذارید صادق باشم، اکثرمان هستیم.) باید تلاش بیشتری برای کنترل کردن خودمان بکنیم. هرگاه دیدم دارم در ذهنم کسی را قضاوت میکنم خودم را وادار به متوقف کردن این کار میکنم و به خوبیهای آن فرد فکر میکنم. با انجام این کار یاد میگیرم که به جای نکات منفی به دنبال نکات مثبت باشم.
3/ برخورد کردن با قضاوت: معمولا قضاوت و غیبت کردن از عدم اعتماد به نفس نشئت میگیرد. اول از همه به خودتان مراجعه کنید و ببینید اشکال کار کجاست. ببینید چه چیزی باعث بدرفتاری شما با دیگران شده است. اولین قدم برای تبدیل شدن به نسخهای بهتر از خودتان، صادق بودن است. درباره دلیل بدرفتار بودنتان صادق باشید.
|خودت باش دختر_ ریچل هالیس|
توی زندگی اکثرمون یه لحظه هایی هست که از اون به بعد همه چیز عوض شده؛ یا چیزی درونمون متوقف شده یا این که جرقه ای بوده برای شروع (دارم شبیه ادمایی که سیگار رو ترک کردن و یا با یه حرف و کنایه تبدیل شدن به صاحب بزرگ ترین شرکت حرف میزنم :دی). من عاشق این مدل لحظه های زندگیمم. تنها فرصتیه که میتونی به خودت ثابت کنی چقدر توانایی. شاید گرون تموم بشه اون لحظه ها و شبیه به آدمی بشی که از رینگ مسابقه زخمی و خسته بیرون میاد، زخمی و خسته و پیروز! اما ارزشش رو داره
امروز حساب بانکیم صفر شد. یه صفر گنده. پیش خودم فکر کردم اگه پدری نداشتم که هر وقت و هر کجا مثل دست ِِ خدا روی زمین به دادم برسه اوضاع چجوری می شد! راستش نتیجه ی فکرام چیز ترسناکی بود
+ خدا باباها رو حفظ کنه. باباهای دخترای شبیه به من رو بیشتر!
لبخند زد و مهر برداشت و ایستاد به نماز خوندن. موندم یه گوشه و از دور نگاهش کردم. نگاه که نه، داشتم تمام لحظههای عبادتش رو خون میکردم توی رگ هام و نور میکردم توی چشم هام. بیرون باران و باد بود و درونِ من خورشیدی که تند میتابید. گرم شدم.
آهنگمون رو پلی میکنه و همراه خواننده و قشنگ تر برام میزنه به آواز. سرم رو میذارم روی شونش و دستام رو حلقه میکنم دور تنش و گوش میدم. به صداش، به جادوی کلمات و این نازک آرای، دلم، دلم که بی وقفه میگه "با مهر تو همرنگم، با عشق تو هنبازم"
به خاطر بیمسئولیتی یک نفر، کارای فارغ التحصیلی به مشکل خورده. به رئیس دانشکده اعتراض میکنم که چرا این مشکل پیش اومده، می خنده و میگه "اینجا هیچ کسی کارش رو درست انجام نمیده"!!
می خوام بگم داریم جایی زندگی میکنیم که رئیس یه دانشکده معروف، کسی که قبل اسمش پروفسور میچسبونن، با خنده از بی مسئولیتی زیردستاش حرف میزنه.
+ فریادرسی نیست؟
از برند ویشی یه اسپری آب درمانی دارم که روش به فرانسوی نوشته "پر شده از چشمه های ویشی". چیز خاصی نیستا ولی همین که اسپری میکنم روی صورتم، حس میکنم خیلی چیز خارق العاده ایه!
شهرستان سرعین ِ اردبیل روستایی داره به اسم ارجستان. کاش برید اونجا رو ببینید. شبیه نقاشی میمونه بس که خوش رنگ ِِ . از آب چشمه ش باید بچشید! گاز دار و خنک و پر از خاصیت درمانی!
میخوام بگم که یه کشوری یکی رو داره به اسم "دکتر هالر" که نمیذاره منابع طبیعی شهر و کشورش هدر بره و چندین سال بعد یه دختری توی تهران از محصول اسپری آب ِ شرکتش میزنه به صورتش و حس میکنه عجب چیزیه این چشمه های ویشی! ما هم یکی رو نداریم که بره از این چشمه های ارجستان اسپری آب (حداقل و برای مثال) درست کنه و بفروشه به یه دختری که توی پاریسه. که موقع اسپری کردن روی صورتش حس کنه عجب چیز خارق العاده ای ِِ چون از چشمه های ارجستان پر شده!
+ آهان یادم نبود ما "دکتر هالر" نداریم در عوض یه رئیس دانشکده ی مدیریت احمق داریم که فقط بلده بخنده به بی کفایتی خودش و زیر دستای احمق ترش!
+ کاش دکتر هالر بودم برای کشورم. کاش دکتر هالر باشید برای کشورمون!
شروع کردم به درست کردن سس سالاد و قصه را تعریف کردم: "بالای کوهی بلند پادشاهی زندگی میکرد که دختر زیبایی داشت. دختر که بزرگ شد و قرار شد عروسی کند، از چهار طرف دنیا شاهزادههای زیادی آمدند خواستگاری دختر. پادشاه سیبی طلایی داد به دختر و گفت هر کدام از شاهزادهها را که به شوهری انتخاب کردی سیب را به طرفش بینداز".
دخترها دور میز نشستند و دست زیر چانه منتظر بقیهی قصه نگاهم کردند. برای اولین بار فکر کردم چه بامزه که دختر شوهر انتخاب میکند و نه برعکس. دستم را که از روغن زیتون چرب شده بود کشیدم به پیشبند، "شاهزادهها گفتند هرچه دختر پادشاه بخواهد برایش میآورند. طلا و جواهر و حتی ستارهها و ماهِ آسمان".
سوفی گفت "خوش به حال دختر پادشاه. من اگر بودم ماه را میخواستم و همهی جواهرها و همهی شکلاتهای دنیا". دوقلوها باهم گفتند "هیس".
سس سالاد را هم زدم، "دختر پادشاه گفت طلا و جواهر و ماه و ستارهی آسمان به چه دردم میخورد؟ من از شریک زندگیام فقط یک چیز میخواهم: آتش عشق حقیقی".
دوقلوها به سوفی نگاه کردند که با دهان باز به من نگاه میکرد. نمک و فلفل زدم به سس، "خواستگارها تا کلمهی آتش را شنیدند با این خیال که شاهزاده خانم آتش راست راستکی میخواهد منتظر شنیدن بقیهی حرفش نشدند و تاختن رفتند دنبال آتش و شاهزاده خانم منتظر ماند".
زدم روی دست آرمینه که داشت از ظرف سالاد کاهو برمیداشت، "و شاهزاده خانم سالها و سالها منتظر ماند و منتظر ماند تا سرآخر از غم و غصه سرش را زیر انداخت و آنقدر گریه کرد که از اشکهایش برکهای درست شد و قصر پادشاه رفت زیر آب".
هر سه با سرهای کج نگاهم میکردند. ظرف سالاد را گذاشتم روی پیشخوان، "هر درخت بیدی که میبینید همان دختر پادشاهست که هنوز که هنوز سر به زیر گریه میکند و شاهزادهها همان شبپرهها که هنوز که هنوز شبها دور چراغها میچرخند تا برای شاهزاده خانم آتش ببرند".
|چراغها را من خاموش میکنم_ زویا پیرزاد|
+روزی این قصه رو برای کودکم تعریف خواهم کرد.
نینا گفت "از من میشنوی جفتشان مزخرف میگویند، ولی من همیشه به گارنیک میگویم عزیزم حق باتوست. تو هم باید به آرتوش بگویی عزیزم البته که حق با توست". غش غش خندید، جرعهای قهوه خورد و تکیه داد به پشتی صندلی. "مردها فکر میکنند اگر از ت حرف نزنند مرد ِ مرد نیستند".
|چراغها را من خاموش میکنم_ زویا پیرزاد|
آخ از خیالهای دلهورهآورِ عزیز و "آبی ِ عمیق"م و اون غلظت و دلچسبیِ وصف نشدنیش که بیشک سرانگشتان خدا دخالتی در طراحی بینقص و دلبرش داشته. آخ که چقدر به همان سرانگشتان نیاز دارم؛ به "اعجازش" به "شدن" به دیدن "آمین"ش درست وسط زندگیمان، یک جوری که صبح که بیدار میشویم همه چیز به قشنگی رویاهایم شده باشد
همیشه برام سوال بود چرا اسم اون باتلاقِ گاو خونیه؟ مرض دارن اسم ترسناک میذارن؟ همیشه توی خیالات بچگیم از اسمش میترسیدم هم از اون کلمهی باتلاق! امروز بعد از چندین سال از گوگل جان فهمیدم که اونجا نه تنها شبیه باتلاقهای توی فیلمها نیست بلکه خیلی هم جای منحصر بفردیه و این که اسمش گاو خونی نیست بلکه گاوخانی هست! به معنی آبگیر بزرگ..
+به نظرم انگلیسی رو حذف نکنن. جغرافیا حذف شه با این ترسی که چندین سال انداخته بود به دل من. بعد از مکانیک سیالات، لعنتیترین درس جغرافیاست:دی
+مرسی هستی گوگل.
دانشگاه علوم و تحقیقات شاید چند نفر رو به کشتن داده باشه اما خداروشکر حراستی جلو ورودی خیلی جدی به امور بازدید کارت دانشجویی میپردازه! شاید کلی آرزو رو برده باشه زیر خاک اما در عوض برای فارغ التحصیلی انقدر ریز ریز اشتباه داره که هی افتخار داری روی ماه کارمندهاش رو ببینی و چون ژنِ قشنگه "خندیدن به اشتباهات خود" در کارمندهاش وجود داره فان روزمون حتا ماهمون تکمیل میشه چون ما هم باهاشون به اشتباهاتشون میخندیم! شاید همسر و دختر یه زن رو ازش گرفته باشه اما در ازاش باعث میشه برای چیزای ساده انقدر از این اتاق به اون اتاق بری که قشنگ چربی های پهلوت آب بشه و باربی بشی! درسته اتوبوساش چپ میکنه اما نازنین راننده آژانسایی داره که پول بیشتری میگیرن و لبخندن بله قربان و چشم قربان از زبونشون نمیفته تا خستگیت در بره!
از چیزهای کوچیک لذت میبرم. همیشه نه؛ هر وقت که حواسم باشه. نتیجتا به کارپه دیم هم پایبندم. همیشه نه؛ هر وقت حواسم باشه. امروز که دو سه تا از شاگردام از ذوق بغلم کردن و یکی از شیطون و حرف گوش نکنترینهاش بهم گفت "خانوم دوستت دارم" و از دست یکی دیگشون یه هدیه کوچیک گرفتم، پیش خودم گفتم صبح چه حال نزاری توی سرت متصور بودی پریسا و الان واقعیت رو نگاه، چه خوش سعادتی. اذیت شدنها، خستگیها، بدیها، دلشکستنها، بیمسئولیتیها، ناامیدی و غم، کم یا زیادش جزو زندگیه اما کاش بتونم همیشه سعادت لابلای زندگی رو هم ببینم. ظهر که برای یارم تعریف کردم گفت که خیلی خوشحاله. چی از این مهمتر برای پریسا؟
گاهی با معشوقمان بازی میکنیم. فرو میرویم در نقشی که نیستیم: یک حسودِ بیبخشش. یک غیرتیِ بیتحمل. یک حسابگرِ مو از ماست بیرون کشنده. یک معشوقهی هرجایی. یک بیعاطفهی بیتفاوت. یک دیوانهی زنجیری حتی. بازی میکنیم تا بازی که تمام شد، سختتر و محکمتر در آغوش بکشیمش. که زندگی یکنواخت نشود. که لذتِ با هم بودنمان گونهگون و مستدام باشد. اما یک لحظه هست - و فقط یک لحظه طول میکشد - که باید بازی را تمام کنیم. باید دوباره خودمان شویم. باید او را در آغوش بکشیم و بگوییم 《چیزی نیست. تمام شد. فقط بازی بود.》 و یا هیچ نگوییم و بگذاریم گرمای آغوش، محبوبمان را آرام کند.
آن که بازی را شروع میکند، باید این لحظه را خوب بشناسد؛ خیلی هم خوب بشناسد؛ مثل تک تیراندازی که فقط یک لحظه فرصت دارد ماشه را بچکاند. مثل جراحی که فقط یک لحظه فرصت دارد رگی را قطع کند. یک لحظه هست - و فقط یک لحظه طول میکشد - که پیش از آن همه چیز بازی، و پس از آن همه چیز تلّی از خاکسترِ فاجعه است.
|دال دوست داشتن_ حسین وحدانی|
+وقتی بلد نیستید بازی نکنید. چه کاریه آخه! مگه فیلمه؟
حالا من اینجور فکر میکنم که آدم باید یکی - و فقط یکی- را داشته باشد توی زندگیاش، که جلوش کم بیاورد. یکی که مشتاش را ببرد جلو، پیشش وا کند. که سری که بر سر گردون به فخر میساید را بیاورد، با خیال راحت بگذارد بر آستانش. نه به ذلت و خاکساری، که به مهر و فروتنی. از 《پناه》 حرف نمیزنم؛ از 《مرشد》 و 《معشوق》 هم. نام ندارد شاید. فقط میدانی کسی است، و هست. تنها کسی است که میداند تو هم گاهی کم میآوری. تو هم تمام میشوی. میرسی به آخر خط. و همانجا ایستاده - در سکوت - منتظر تا تو دوباره برگردی به بازی و همین خوب است. همین که میدانی کسی هست. همین که میدانی، که میداند.
|دال دوست داشتن_ حسین وحدانی|
+سپیدارها یه جا گل میدن بعد برگاشون میریزه یه گل متفاوت درمیاد. همینجوری که ثابته بودنشو به وجود میاره.
- از پایانش شروع میشه.
+آره. کملا نو میشه. با زیاد شدن.
-انسان هم اینجوری نیست؟ هردفعه واسه خودمون یه بهونه پیدا میکنیم و زنده میشیم.
+چون که میخوایم باور کنیم. به خوشحال شدنمون به شاخه دادنمون. حتی میخوایم بیشتر هم وجود داشته باشیم با زیاد شدن و گذاشتن یه دری.
-شرایط زندگی هم عوض میشه. اول تنهاییم. بعدش اگه خوش شانس باشیم جفتمونو پیدا میکنیم. دوتا میشیم، خانواده میشیم.
+دقیقا همینه. دوتامون میشه سه تا میشه چهارتا.
-انگاری به این احتیاج داریم. یعنی برای ثابت کردن بودنمون.
اخبار نگاه میکردیم، دقیقا اون لحظهای که داشتم پیش خودم فکر میکردم که این چه وضع دنیاست! عزیزجون چین لبهاش رو باز کرد و رو به ما گفت که "خیلی دنیای قشنگی شده. هر چی میخوای دم خونه آمادهست. میتونی بفهمی بچهت اون سر دنیا در چه حاله. کی قدیم اینطوری بود. مردم از روستاها میرفتن شهر برای کار و کسی خبر نداشت کجا هستن و چیکار میکنن". همیشه همین جوریه. ورِ تمیز و مرتب دنیا رو پیدا میکنه و همون جا میمونه :)
چندتا از شاگردها رو بردم مسابقهی فوتسال. در جریان بازی یکی ماتش میبرد. یکی از استرس ناخن میجوید یکی وسط بازی خم میشد بند کفش ببنده! و البته خم شدن همانا و گل خوردن همان. باختیم در نهایت. چیزی که ناراحتم کرد گریههاشون و افسوس خوردنهاشون بود
بچگیام یه کابوس داشتم. هر شب میاومد سراغم. میترسیدم ازش. یه شب با گریه رفتم پیش مامانم. براش کابوسم رو تعریف کردم. گفت این دفعه که اومد توی خوابت بهش بگو "برو گم شو از خوابم". فرداش وقتی کابوس تکرار شد بهش گفتم "برو گم شو از خوابم" رفت گم شد!
کاش توی واقعیت هم میشد به بعضی فکرها و نگرانیها گفت "برو گم شو" و بعد واقعا بره! شایدم شد
از زباله بیزارم. گاهی وقتا که موقع راه رفتنم توی حیاط مدرسه بچهها رو میبینم پاکت خوراکیهاشون رو بدون هیچ تردیدی میندازن زمین، پیش خودم فکر میکنم برای این که این پسرکهای معصوم تبدیل به مردهای پشت فرمونی نشن که خیلی راحت بطری پرت میکنن گوشهی خیابون و ته سیگار میندازن زمین چیکار باید کرد! حداقل من چه کمکی میتونم بکنم به این مسئلهی بزرگ؟ گاهی از زور بیزاریم خم میشم پاکتها رو برمیدارم و میندازم سطل زباله و به پسرکها میگم که زمینی که روش راه میری مقدسه، جای تف انداختن و زباله پرت کردن نیست. میدونم که درکی ندارن. اما میگم. مدام و مدام. با خونسردی. همون طور که مدام تکرار میکنم "حرف بد نزن" با خونسردی! گاهی مادرها و پدرهاشون به نظرم احمقهایی در لباس مهندس و دکتر و وکیل میان. گاهی هم حق میدم بهشون چون تربیت سختترین و بزرگترین کاریه که بشر باید انجام بده!
به مردها و زنهای تو خیابون نگاه کن. بعضیهاشون طوری زندگی میکنن که انگار در یک چرخهی پرنعمت و بینهایت قرار دارن و نمیدونن کره زمین رو یه دور بزنی تموم شده! طوری تف میکنه روی زمین که انگار زمین بیچاره مقصره تمامی ِ بیعرضگیهای کوچیک و بزرگشه. طوری زباله زمین میندازه، درخت میبره، سر بقیه آدمها داد میزنه، فحش میده، میه، میکشه، میجنگه، نابود میکنه تمامِ هستی ِ این سیاره رو که انگار نه انگار اینجا خونهی مشترک بین خود خودخواهش و بقیهی ادمهاست! انگار نه انگار این هوا این خاک این گیاه این هستی نیاز به مراقبت داره. برای درمان این خودخواههای برند پوش چه باید کرد؟
فرهنگ خود به خود به وجود نمیاد، به وسیله آموزش به نسل بعد منتقل میشه! شماهایی که از فرهنگ غنی تاراج رفته حرف میزنید چقدر آیندهی فرهنگی این خاک براتون مهمه؟ شماهایی که شرایط بچهدار شدنتون رو با متراژ خونه و تعداد اتاق خواب میسنجید چقدر نگران محیط زیست بچههای آینده هستید و چقدر به بقیه آموزش احترام به زمین و طبیعت رو میدید؟ چقدر خودتون رو مسئول میدونید به آگاه کردن خودتون و بقیه؟
به جای افسوس خوردن و گفتن جملههای بیاساس و متاسفانه تکرارشوندهی "ایرانیا همینن" "ما درست بشو نیستیم" "یه قرن بردنمون عقب"؛ شروع کن به فرهنگ سازی، مبادا خودت هم جزو کسایی باشی که "یه قرن بردنت عقب"!!
چند پست پایینتر، از گوگل به خاطر بودنش تشکر کرده بودم. میخوام بگم من قدرش رو میدونستم وقتی راحت در اختیارم بود. چی دارم میگم! گوگل در اختیارم بود و حالا نیست! این اگه فاجعه نیست پس چیه!
روز تولدم بالای حروفش شمع گذاشته بود. ضعف املاییِ همیشگیم رو اصلاح میکرد و وقتایی که حالم بد بود متنای انگیزشی بهم میداد و از همه جالبتر این که کلی آدم رو میفرستاد به وبلاگم
+ضعیفها محکومند به نادیده گرفته شدن، به بردگی، به حذف شدن. این قانون طبیعته!
کلی کارت ماشین دستش بود. با ذوق نشونم داد گفت "خانوم اینو ببین. ماشین مورد علاقهی منه". تصویر یه ماشین عجیب بود. پشتش نوشته بود "بوگاتی". راستش ذهن دخترانم از علاقههای پسرانشون استقبال نمیکنه. به نظرم زیادی خشن و ناآرام و پر فراز و نشیب میاد. اما چشمام رو گرد میکنم و با تعجب میگم که "عجب ماشینی دوست داری کسری خیلی حرفه ایه"!. یادم میاد من هم کارت داشتم اما به جای ماشینهای عجیب، روشون عکس "سیندرلا"، "هایدی"، "سفید برفی" و پرنسسهای دیزنی بود. خدا میدونه چقدر از این تفاوتها خوشم میاد. شعفم رو از کشف پسرانگیها نمیتونم انکار کنم
توی دنیایی که دریا شکافته میشه و نوزاد حرف میزنه و آتش نمیسوزونه و علیل سالم میشه و مُردِ زنده، بزرگ و خیر دعا کن چون ظاهرا فقط غیرممکن غیرممکنه! بخش مهمش "ایمان" هست. نه ایمانی که از بچگی کردن توی مغزت و نقطه مقابل عشقه. ایمانی متفاوت از کتابهای درسی لازم داری
به قول یارم "دلم مچاله شده".
دوست دارم بشینم زار زار گریه کنم اما به نقل از پیج ارگانیک مایندد: "رفیق، بخوای نخوای ما غبار کیهانی بی اهمیتیم که روی لکهی کوچیکی به اسم زمین پرسه میزنیم. مساله این که الکی خودمون رو مهم تصور میکنیم، واقعیتش این که ما هیچی نیستیم".
این جمله ها اولش عصبانیت میکنه. بعد اگه ادم متعصبی نباشی به فکر فرو میبرتت. و اگه دقیق تر و از بالا نگاه کنی شعر مولانا یادت میاد که میفرماید "دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ"
با این اوصاف همچنان همهی اینها مال ادمیه که متعصب به امید نباشه. برای منی که از هجده سالگی تا الان همهی نوشته های وبلاگم نشون از ایمانم به "امید" هست پذیرشش خیلی سخته. خیلی سخت حتی اگر حقیقت چیز دیگری باشه
این روزها همون اندازه که بیقرارم برای اومدن و دیدن رویاهام همون اندازه هم دلم میخواست میتونستم همین لحظه و همین زمان رو نگه دارم و به عاشقانهام ادامه بدم و امید، امیدی که از لابلای ترسهای درونی و بیرونیم با هزار جور دوز و کلک زدن به خودم پیداش میکنم، میبوسمش و میذارمش روی چشمام که دوباره روشن بشه
این روزها becoming میخونم. خیلی کند پیش میرم. چند خط میخونم و حواسم پرت میشه به تصاویر بدی که دیدم. دوباره تمرکز میکنم و تا بخوام یک فصل رو تموم کنم ذهنم میره پیش خبرهای بد. این بازی بین من و نوشتههای میشل اوباما و اتفاقات محیط بیرون یک بازی ادامهدار و تکرار شونده ست
میخوام بیشتر بنویسم. درباره خودم و افکارم. چیزی که از آدمیزاد میمونه همین کلمات است، برای خود و کسانی که دوستش دارن
حکایت امشب:
یکی را از وزرا، پسری کودن بود. پیش یکی از دانشمندان فرستاد که مر این را تربیتی میکن مگر که عاقل شود. روزگاری تعلیم کردش و موثر نبود. پیش پدر کس فرستاد که این عاقل نمیشود و مرا دیوانه کرد.
چون بود اصل گوهری قابل/تربیت را در او اثر باشد
هیچ صیقل نکو نداند کرد/آهنی را که بدگهر باشد
سگ به دریای هفتگانه بشوی/که چو تر شد پلیدتر باشد
خر عیسی گرش به مکه برند/چون بیاید هنوز خر باشد
+بیت اخر :)))
هر وقت سعدی میخونم حظ میبرم. به معنای واقعی کلمه درس میشه گرفت از حکایتهای دلچسبش
حکایتهایی که امشب خوندم به قدری قشنگ بود که باید بگم اگر امر به بنده راجع بود امر میکردم تمام کتب آموزشی جمع گردد و فقط و فقط سعدی خوانده شود؛ باشد که از صدقه سر عقل و کیاستی و فهم و فراستیِ حضرتش گوارا و ایمن و بلدِ راه گردیم :))
هر چی بگم از حس و حالم فقط ناشکری و بعد از خوب شدنم به یقین "پشیمونیه". با این اوصاف باید بگم از قشنگیای این روزا "درک نشدن" ِ که با تمام جونم حسش دارم میکنم. از عکسالعملهای فانتزیم توی این شرایط وایستادن و با همه توان جیغ کشیدنِ که متاسفانه شخصیت و عرف و هنجار اجازه همچین کاری بهم نمیده؛ به جاش شاید لبخندم داره محو میشه.
انگار که با سرانگشتهایت بال کاشته باشی روی شانههایم، تمام من میل به پروازه و پرواز. من با تو یاد گرفتم و میگیرم. رشد کردم و بزرگ شدم و میشم. صبور و آرام موندن، توکل و تلاش کردن، محبت و عشق و مهر بیدریغ داشتن. مردِ من، من همراه تو دارم زندگی کردن یاد میگیرم. دلم به چیزی وسط قلبت قرصِ برای ساختن؛ که بمونه بین خودم و قلبت. نشود فاش کسی
کاش توی زندگی بعدی درختی باشم با برگهای سرخ. آرام و زیبا! ریشه کنم توی خاک، باد پاییزی برگهای قشنگم رو روی هوا برقص دربیاره و نسیم بهاری نوازشم کنه. نگین سرخی باشم بین سبزی گیاه و توی دلم جز جوانهی مهر هیچ چیزی نباشه :)
+سایه از سر هیزمشکن نمیگیرم
چشمها درون آدمهارو نشون میدن. درونت که چرک باشه از کینه/حسادت/خشم نگاهت به آدمها و چیزها میشه نفرت و نفرت. اون نگاه پر از نفرتش اول متعجبم کرد و بعد عصبانی. حالا اما حسم شبیه به دلسوزی شده و با این که باعث بیخوابی امشبمِ اما براش دعا میکنم، برای آرامشش و رهایی از بندِ تاریک کینه آمین!
+ دارم "سیل" گوش میدم. میفرماید که "چون تحویلت نمیگیرم بدمُ میگی/اما میدونم پشمات میریزه منو میبینی" . بی ادبِ چقدر :)) ولی خیلی راست میگه :دی
+جای دیگری دُر افشانی میکنن که " میخوای نگات کنن بیا پیشم بشین، بغل دست ِ شیر". من ایستاده کف میزنم به این جمله :دی
+چرا رپ گوش نمیدادم هیچ وقت؟ خیلی خوبه که :))
بعد از مدتها نگرانی و استرس و ترس، دیشب خوب و عمیق خوابیدم. صبح از سر حال ِ خوشی که یارم با حرفهاش تزریق کرده بود به رگهام حس اون پرنسسِ قرن نوزدهی رو داشتم که با صدای آواز پرندههای قصر از خواب بیدار میشه و موهاش رو فِرمیده بالای سرش و لباس پفی ِ سفیدش رو میپوشه و آماده خوردن صبحانهی اشرافی میشه! اما خب هر چقدر هم که توی ذهنت همه چیز رویایی و سفید و مرتب باشه همین که موبایل روشن میکنی همه چیز جور دیگری میشه!
+فارغ از دنیای حاضر، جایی از تاریخ هست که پر باشه از ادب و فرهنگ و زیبایی و اصالت؟! یا همیشه این طور آشفته حال و چرک و فیک بوده؟ نکنه من توقعم بالاست!
چه روزگاری شده! زندگیمون شده شبیه زندگی هر روزهی خانوم فلاح. جلد خوراکیهارو با شوینده میشوریم و هر روز کل خونه رو با فرمول یک به پنج ضدعفونی میکنیم. خانوم فلاح از وقتی یادم میاد همینجوری بود. روی ظرفها آب وایتکس میریخت و همه خریدها رو ضدعفونی میکرد. حالا هم زندگی عادیش رو پیش میبره. من اما دستام مدام میسوزه. هرچی کرم هم میزنم فایدهای نداره. فکر این که با خیال راحت به صندلی و ظرف سس و فلفل و امثالش توی فست فودیها و رستورانها و در و دیوار مترو و غیره دست میزدم بدون این که به آلودگیش فکر کنم بهم حس انزجار میده. دارم میشم یه وسواسی شاید! البته ترجیح میدم که بشم
صدای تق و توق ترقه! کرونا سوغات سبک زندگی چینیها به مردم جهان و ترقه سوغات سبک خوشحالی کردنشون به ما ایرانیها ست!
از این حجم از حماقت مردم واقعا شگفت زدهام. و تمام آدمهایی که بیرون از خونه بیدلیل رفت و آمد میکنند رو هیچ وقت حلال نمیکنم. کرونا باعث شد یه عده رو خوب بشناسم. قبلا نسبت به مردم کشور حس دلسوزی داشتم اما از اونجایی که لیاقت آدمها نشون دهندهی رفتاری هست که با اونها میشه، به نظرم این همه بدبختی اندازهی کشوره شاید حتی کم هم باشه :)
+به نظرت تهش چی میشه؟
گروهشون اینجوری هست که طرف متن کپی شدهای که تهش اسم خودش رو نوشته، سند میکنه و بقیه میان "آفرین" و "به به" میکنند. بعد ایشون در جواب تک تک "به به" ها استیکر "برقرار باشید" سند میکنه و تک تک اونها در جواب "برقرار باشید"ش استیکر "آرزوی صحت و سلامتی" میفرستن راستش متعجبم کردن! فقط این نیست، از "استاد" و "دکتر" گفتن به خودشون درحالی که نه مراتب استادی طی کردن و نه مدرک دکتری در دست دارن تقریبا درحال سرگیجه شدنم :))
+داور جلسهی دفاعم با این که حقیقتا استاد بود و هم دکتر، ترجیح میداد با اسم کوچک صداش بزنیم! بحث عیار ِ. بعضیها عیارشون بالاست و نیازی ندارن به لقب و عنوان
درباره این سایت